رمان الینا قسمت ۱
خب واسه ی این روز ها یک رمان کوتاه میزارم که زیاد طول نمی کشه و چیز بدش اینکه به زودی توی همین فصل پاییز ممکنه نصفه کار رها بشه🌹☹️ پس بخونید قشنگ 👩🏻🎤🍌
میای بریم ادامه مطالب؟
سلام من الینا هستم یک دختر ۲۴ساله من و مادرم توی یک خونه در پاریس زندگی میکنیم. امروز مادرم گفت که باید عقد کنی! دیگه باید ترو تو ی لباس عروس ببینم!!! منم از حرف مادرم تعجب کرده بودم! اما..اما من که چیزی درمورد ازدواج نمیدونستم؟ که یهو مادرم گفت: برو بگیر بخواب دخترم فردا صبح زود بلند شو تا دنبال یک خواستگار برات بگردم. منم با هیجان رفتم بخوابم، صبح شد. دست و صورتم رو شستم صبحونم خوردم و رفتم لباس هام رو بپوشم سر راه کاترین رو دیدم و باهم احوال پرسی کردیم و بهش گفتم میخوام ازدواج کنم اون هم از خوشحالی داشت منفجر میشد و برام آرزوی خوشبختی کرد! مادرم یک تاکسی گرفت اولین پسری که رفته بودیم پیشش اسمش الکس بود مادرم و پدر و مادر الکس داشتن توی یک اتاق صحبت میکردم ، الکس واقعا زیبا بود و مثل یک پرنس بود! من هم خوشم اومد و گفتم مامان من همین رو میخوام! (اما ای کاش هیچوقت این رو نمیگفتم!) خوانواده الکس هم قبول کردن چند هفته گذشت و دیگه وقت عروسی بود، عروسی انجام شد الکس از قبل یک خونه خریداری کرده بود و من هم با الکس مجبور شدم توی اون خونه زندگی کنم تا ۳ماه اول همه چی عادی بود اما بعد از سه ماه... اتفاق های بدی واسه ی من افتاد! الکس هر روز شراب و مشروب میخورد و تا ساعت ها مست بود و دری وری میگفت! بهش گفتم شراب الکس و مشروب رو کنار بزارن اما فقت میگفت به تو چه! من هم اعصبانی شدم و درمورد این موضوع با پدر و مادرش صحبت کردم اما اونا گفتن:« اون دیگه پسر ما نیست!ما فراموش کردیم همچنین پسری داریم!»و بعد هم میرفتن.